آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

آرتامهر نی نی ناز ما

اولین استخر رفتن منو داداشمو و بابام

بابا آریامهر میخواستن برن استخر بابا گفت آرتا رو حاظر کن ببرم من خیلی دو دل بودم ولی بابا گفت نگران نباش اتفاقی نمیوفته خلاصه رفتن یه اشتخری که مخصوص کودکان هم داره خلاصه مایو بهت پوشوندمو رفتی سه تایی آی حسودیم شد به بابا که 2 تا پسر داره که باهاشون میتونه بره استخر و کلی کیف کنه خلاصه که رفتین بقیه ماجرا تو عکسا مشخصه خوب اولش که عینک شنا رو بر عکس زدی   بعدم بدون ترس رفتی تو اب و ..... کلی با اریامهر کیف کردید ولی بابای بیچاره خیلی خسته شده بود اینم از ماجرای اولین استخر شما دوستت دارم تا بی نهایت ...
31 ارديبهشت 1393

تعطیلات نوروز 93

تعطیلات امسال نوروز و تصمیم گرفتیم بریم شیراز خونه عمه افسانه و یکتا روزی که شبش سال تحویل میشد صبح زود حرکت کردیم آخرین باری که شیراز رفته بودم تو رو باردار بودم زمان چه زود میگذره توی راه خدا رو شکر اذیت نکردید ولی آخراش دیگه خسته بودید سال تحویل امسال و دروازه قران شیراز بودیم حدود یک هفته شیراز بودیم و شماها حسابی خوش گذروندید همه شیراز و گشتیم و هر روز گردش و خوش گذرونی خدا رو شکر به خاطر این روزای خوب و کنار هم بودن ها امیدوارم مثله شروعش سال خوبی باشه پر از سلامتی و بدون غم .... هفته دوم تعطیلات به دید و بازدید عید گذشت 12 فروردینو با دوستای نازنین نی نی سایتی رفتیم دماوند و خیلی خوش گذشت و 13 بدر هم خانواده بابا اومدن دماو...
14 فروردين 1393

جشن عقد کیارش و نیوشا

خوب کیارش پسر عمه شما با نیوشا جون ازدواج کردن و ما هم خیلی خوشحال شدیم و خیلی براشون ارزوی خوشبختی کردیم شما 2 تا هم تو تالار حسابی شیطونی کردید و با یکتا خوش گذروندید این 2 تا عکس مربوط به همون شبه که من خیلی دوسشون دارم ...   فدای هر دوتون ...
12 اسفند 1392

مسافرت ما و تنها موندن شما

عزیز دل مامان و بابا و آریامهر با هم رفتیم مسافرت دبی و شما خونه مامانی تنها موندی یک هفته شد اگه میبردیمت خیلی اذیت میشدی اصلا نمیدونستم چی بهت بدم اونجا بخوری هنوز کوچیک هستی و ممکن بود مریض بشی و در هر صورت همیشه خونه مامانی و خاله و دایی و بیشتر از خونه خودمون دوست داری و هر بار که میریم به زور میاریمت خونه به خاطر همین در مورد بودن اونجا خیالم راحت بود هر روز از دبی زنگ میزدم و میدیدم صدای بازی و خندت میاد و خوشحال میشدم اریامهر هر روز دلتنگی شو نسبت بهت ابراز میکرد و کلی برات دنبال سوغاتی میگشت و در موردت حرف میزد عزیزم جات خیلی خالی بود ......
21 بهمن 1392
1